معنی حقه و فریب

حل جدول

حقه و فریب

مکر، حیله، خدعه

ریب


نیرنگ و حقه- فریب

سوسه

لغت نامه دهخدا

حقه

حقه. [ح ُق ْ ق َ / ق ِ] (از ع، اِ) تحریفی از اوقیه و وقیه. || دراهواز مساوی است با 280 مثقال، و چهل حقه یک هندروت است. || امروز در عراق حقه، معادل است با28282 لیور انگلیسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || حقه، یا حقه ٔ وافور؛ ظرفی خرد به اندازه ٔ سیبی کوچک و کمی مائل به درازی از سفال یا کاشی و یا چینی و بر آن لوله ای از چوب پیوسته و بر جانبی از آن سوراخی خرد که بست تریاک را نزدیک آن چسبانند و با انبری آتش بدان نزدیک کرده و از لوله که سر آن در دهان دارند، دود آن بکام درکشند. ظرفی چون دواتی سفالین یا از چینی که تریاکیان بر آن نی تعبیه کنند و سوراخی دارد که نزدیک آن بست تریاک را چسبانند و سر آن نی بر دهان دارند و از سوراخ آن ظرف بر آتش داشته بر زبر بست تریاک دمند و سپس دم فروکشند تا دود تریاک درحلق و دماغ درآید. || ظرف که مشعبد در زیر آن چیزی نهان کند و سپس آن چیز ناپیدا شود یا بچیزدیگر بدل گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
قضا به بلعجبی تاکیت نماید لعب
بهفت مهره ٔ زرین و حقه ٔ مینا.
خاقانی.
|| قسمی قلیان نی پیچ:
کشیدی حقه و در آتش غم سوختی ما را
مباد از آتش دودش خط آرد روی چون ماهت.
؟
|| ظرفی غالباً خرد و مدور با دری جدا که بر آن استوار کنند و بیشتر از چوب یا عاج که در آن الماس و لعل و مروارید یا داروها و معاجین غالیه و یا عطرهای کمیاب نهند. ج، حُق. (مهذب الاسماء). حقوق. حَقَق. (از مهذب الاسماء). احقاق. حقاق. درج. علبه. قوطی. قطی. پیرایه دان. تأمور. تأموره:
آن حقه ٔ جواهر یاقوت رنگ نار
چون مجمری و لعل شده حشو مجمرش.
دقایقی مروزی.
به خایه نمک درپراکند زود
به حقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد بنزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند...
نبشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.
فردوسی.
یکی حقه بد نزد گنجورشاه
سزد گر که خواهد کنون پیشگاه.
فردوسی.
بیاورد پس حقه گنجور اوی
سپرد آنکه بستد بدستور اوی.
فردوسی.
بیاوردمش افسر زرنگار
یکی حقه ٔ پرگوهر شاهوار.
فردوسی.
وآن نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده...
منوچهری.
همی سازند تاج فرق نرگس
بزرین حقه و لؤلوی مکنون.
ناصرخسرو.
|| در تداول عوام فارسی زبانان، گربز. محیل. مکار. به معنی حقه باز. رجوع به حقه باز و حقه بازی و حقه خوردن و حقه زدن شود. || حقه ٔ ناف، گو ناف. || بلا و سختی. || زن. (منتهی الارب). || حقه ٔ بی مغز؛ صاحب برهان گوید: کنایه از مرده دل بودن و اهل نبودن و نااهل و خلل بهم رساننده باشد. (؟) (برهان).

حقه. [ح َ ق َ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه ٔ شهرستان سنندج.واقع در 51هزارگزی شمال خاوری سنندج و 5هزارگزی سراب سوره. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری که دارای 100 تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).

حقه. [ح ِق ْ ق َ] (ع مص) حق. در سال چهارم پا نهادن شتربچه. (منتهی الارب). || پانهادگی شتربچه در سال چهارم. || (اِ) شترماده ٔ سه ساله ٔ در چهارم شده. شتربچه ٔ سه ساله که پا در چهار گذاشته باشد. ماده شتر بچهار سال درآمده. مایه ٔ سه ساله ٔ بچهار درآمده. ج، حقاق. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسر حاء حطی، در لغت، شتر چهارساله را نامند و در شریعت سه ساله منظور شده، چنانکه در پاره ای از کتب فقهیه ذکر کرده اند. لکن در عامه ٔ کتب لغت وفقه نوشته اند که حقه بچه ٔ شتریست که از سه سالگی تا انتهای چهارسالگی رسیده و مورد استفاده واقع گردد چه در این سن شتر استحقاق سواری و برداشتن بار پیدا کند. و حقه مؤنث حق است و جمع آن حقایق آمده، چنانکه در جامعالرموز در کتاب زکوه مذکور است. ج، حقایق. (مهذب الاسماء). || حق واجب. (منتهی الارب).


فریب

فریب. [ف ِ / ف َ] (اِ) در زبان پهلوی فرپ و همریشه است با فریفتن. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). عشوه و مکر و غافل شدن یا غافل کردن به خدعه. (برهان):
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
بوشکور.
چنان دان که یکسر فریب است و بس
بلندی و پستی نماند بکس.
فردوسی.
بسی گشته ام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار زرق و فریب.
فردوسی.
چو در عادت او تفکر کنی
همه غدر و مکر و فریب و دهاست.
ناصرخسرو.
در یک سخن آن همه عتیبش بین
در یک نظر این همه فریبش بین.
خاقانی.
به فریب فلک آزرد دلش خوش نکنند
تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند.
خاقانی.
فریب جهان قصه ٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است.
حافظ.
- اندر فریب گرفتن، فریفتن.فریب دادن. گول زدن:
به آرایش چهره و فر و زیب
نباید که گیرندت اندر فریب.
فردوسی.
- بافریب، فریبنده. مکار. پرفریب:
ای پسر! گیتی، زنی رعناست غره بافریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب.
ناصرخسرو.
- پرفریب، فریبنده. مکار: بهرام مردی مکار و پرفریب است. (تاریخ بلعمی).
ترکیب ها:
- فریبا. فریب آمیز. فریبان. فریباندن. فریب آوردن. فریب اندازی. فریب انگیز. فریب برفزودن. فریب پذیرفتن. فریب خور. فریب خوردن. فریب خورده. فریب خوری. فریب دادن. فریب ده. فریب دهی. فریب ساز. فریب سازی. فریبکار. فریبگاه. فریبگه. فریبناک. فریبی. فریبیدن.رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| طلسم را هم میگویند چه فریب گاه جایی باشد که در آنجا طلسم بسته باشند. (برهان):
ندانی جز افسون و بند و فریب
چو دیدی که آمد به پیشت نشیب.
فردوسی.
رجوع به فریبگاه و فریبگه شود. || (نف) مخفف فریبنده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). و در این معنی همواره بصورت مزید مؤخر آید و صفت مرکب سازد، چون ترکیب های زیر:
- جادوفریب، آنقدر فریبنده که جادوان را هم بفریبد. پرفریب. فریبا:
ای مسلمانان فغان زآن نرگس جادوفریب
کو به یک ره بُرد از من صبر و آرام و شکیب.
سعدی.
- خاطرفریب، آنکه از زیبایی و فریبندگی خاطر را به خود مشغول دارد. دلفریب. فریبا:
ربوده ست خاطرفریبی دلش
فرورفته پای نظر در گلش.
سعدی.
شبانگه مگر دست بردش به سیب
که سیمین زنخ بود و خاطرفریب.
سعدی.
- دلفریب،خاطرفریب. فریبنده. فریبا:
درشت خویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری.
سعدی.
عجب از زنخدان آن دلفریب
که هرگز نبوده ست بر سرو سیب.
سعدی.
نه هر جا که بینی خط دلفریب
توانی طمع کردنش در کتیب.
سعدی.
- سرای فریب، کنایت از جهان است:
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلندست و پستش نشیب.
فردوسی.
- صاحبدل فریب، فریبنده ٔ صاحبدلان. آنکه صاحبدلان را شیفته ٔ خود کند:
سرانگشتان صاحبدل فریبش
نه در حنا که در خون قتیل است.
سعدی.
- عابدفریب، آنکه عابدان و پارسایان را نیز شیفته ٔ خود کند:
بر ابروی عابدفریبش خضاب
چو قوس قزح بوده بر آفتاب.
سعدی.
چرخ مشعبد از رخ عابدفریب تو
در زیر هفت پرده خیالی نیافته.
سعدی.
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سِحْر ببستند خواب را.
سعدی.
- کوته نظرفریب:
این غول روی بسته ٔ کوته نظرفریب
دل می برد به غالیه اندوده چادری.
سعدی.
- مردم فریب، آنکه مردم را بفریبد و بخود شیفته گرداند:
برانگیخت آن جادوی ناشکیب
بسی جادوییهای مردم فریب.
نظامی.
- ملایک فریب، آنکه فرشتگان مقدس را هم بفریبد و به راه گناه عشق کشاند:
زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان.
خاقانی.


حقه زدن

حقه زدن. [ح ُق ْ ق َ / ق ِ زَ دَ] (مص مرکب) حقه زدن بکسی. گول کردن او. او را فریفتن: هزار حقه میزند؛ هزار نیرنگ و فریب و مکر دارد.

فرهنگ عمید

حقه

راست، درست: دعاوی حقه،

فرهنگ فارسی هوشیار

حقه

مذاهب حقه، ثابت، راست

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حقه

نیرنگ، ترفند، فریب

واژه پیشنهادی

فریب

حقه، دسیسه، خام کردن

تعبیر خواب

حقه

: حقه درخواب زن است یا کنیزکی خرد. اگر بیند حقه او بشکست یا ضایع شد، دلیل که او را ازن زن جدا به مرگ یا به زندگانی. - محمد بن سیرین

اگر بیند حقه داشت منقش کرده و پاکیزه، دلیل که زنی توانگر به زنی گیرد و از او منفعت یابد. اگر به خلاف این بیند، دلیل که زنی زشت روی و درویش بخواهد یا کنیزک خرد بدین صفت. - جابر مغربی

گویش مازندرانی

فریب

مکر فریب پول تیک

معادل ابجد

حقه و فریب

411

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری